پاره کاغذ

محمد امامي
m.emami@iranjam.com

پاره‌کاغذ


محمد امامي

يکي، دوتا، سه‌تا کاغذ و کارتهاي رنگ‌وارنگ را که از کيف مي‌ريزد بيرون، حوصله نمي‌کند. مشت مي‌برد داخل کيف‌دستي کوچک و هرچه کاغذ تاخورده و نخورده هست، مي‌ريزد روي تختِ خواب. بوي کهنگي کاغذي که سالها مانده باشد، مي‌زند زير دماغش. « کجا گذاشته‌ام يعني؟ ديگر بايد قاطي همين کاغذها باشد.» شروع مي‌کند به گشتن لابه‌لاي کاغذها، نامه‌هاي بي‌پاکت، باپاکت، کارت‌پستالهاي نفرستاده، رسيده، کارتهاي شناسايي قديمي، ته‌برگهاي بليطهاي جشنواره‌ها، فرمهاي کامپيوتري، کارنامه‌ي کنکورها ... سالها همين‌طور از جلويش رژه مي‌روند، حس مي‌کند تمام کارهايي که اين ده‌بيست ساله کرده، همين امروز تمام شده، همه را همين امروز انجام داده، کمرش را صاف مي‌کند، مستأصل مي‌نشيند و به کاغذهاي درهم‌برهم که حالا بيشتر جاهاي ملافه‌ي سفيد را پر کرده‌اند، زل مي‌زند. نمي‌شود انگار درگير اين کاغذها بشوي، چقدر به آدم فشار مي‌آورند ...

وسط کاغذها، از بين پاکت نامه‌اي که گوشه‌اش پاره شده و يک برگه‌ي اعلام نتايج، لبه‌ي سبزرنگ کيفِ جيبي کوچکي بيرون زده. مي‌خواهد برش دارد، ببويدش، لمسش کند، مي‌ترسد. چي بود، چي هست داخلش که اين حس عجيب را هوار کرد روي سرم؟ دستش مي‌پرد روي لبه‌ي کيف جيبي، مي‌گيردش جلوي صورت، مثل طلسم شده‌ها نگاهش مي‌کند.

کيف بچگانه‌ي ساده‌اي ا‌ست که به اندازه‌ي چند تا عکس کارتوني و سکه‌ي پول خرد جا دارد. بازش مي‌کند، لابه‌لاي خانه‌خانه‌هاي پلاستيکي را مي‌گردد، يکي، دوتا، سه‌تا، داخل چهارمين خانه تکه کاغذي از يک دفتر مشق مدرسه است. پس اين بود طلسم مقدس که از پشت جداره‌هاي سبزرنگ خودش را نشان او داده بود؛ چيزي را ته قلبش، نه، شايد آخرهاي حافظه‌اش، پشت لايه‌هاي کهنه‌ي ذهنش تکان داده بود؛ تويش چه نوشته؟، چيزي بايد آنجا نوشته شده باشد؛ ولع شديدي دستش را، انگشتهايي که کاغذ را گرفته‌اند، مي‌لرزاند. بگذار بازش کنم، مي‌ترسم، مي‌ترسم، باز کن، باز، باز، بازش مي کند، مي‌اندازدش روي تخت، چشمش را مي‌بندد، قلبش يکباره مي‌ايستد، نفس بکش، نفس، نفس، هان، هان.

چيز خاصی ننوشته، مضحک است، چند کلمه، فقط نوشته:« من هم تو را» چهار کلمه، آخر جمله و قبل از من پاره شده است، کاغذ از ماندگي زرد شده، خط روي آن مداد است، خيلي کم‌رنگ، با يک مداد نتراشيده نوشته شده، کوتاه بوده، شايد درون دست دختربچه‌ي ده‌ساله گم شده بوده، ته مداد، سياهي مغز مداد از لاي انگشت شست و نشانه پيداست، مي‌شود ديد که چطور مي‌نويسد، پسربچه‌ي نشسته سه‌کنج اتاق را هم مي‌شود ديد، هراسان، با چشمهاي وق‌زده، تندتند مي‌خواند، لبهايش تکان مي‌خورند، بعد کاغذ را پاره مي‌کند، خردخرد مي‌کند، کجا بياندازم کجا؟، سطل زباله‌ي اتاق پذيرايي آنجاست، آن گوشه‌ي اتاق، همه را بريز آنجا، صداي جلزولز روغن توي ماهي‌تابه از آشپزخانه بلند مي‌شود، بريز توي همين سطل ديگر، پسربچه از جا مي‌پرد، همه‌ي خرده‌کاغذها را مي‌ريزد توي سطل، از اتاق پذيرايي مي‌دود بيرون، از هال مي‌رود توي حياط، مي‌پرد روي دوچرخه‌ي آبي‌رنگ کوچکش، دور باغچه مي‌چرخد، يک دور، دو دور، سه دور، چهار دور، پنج دور، شش دور، هفت دور، خسته مي‌شوي، بس کن، بس کن، بس کن، چشمهايت را پاک کن مرد گنده، چرا اين قدر احساساتي شده‌اي؟

پسرک مي‌پرد داخل هال، مادر کنار کابينت آشپزخانه دارد کاسه و بشقاب را توي سيني مي‌چيند، صدا مي‌زند:« بيا سفره رو ببر پهن کن.» پسربچه مي‌دود توي اتاق پذيرايي، دست مي‌کند داخل سطل، بعد آن را برمي‌دارد، وارونه مي‌کند، خرده‌هاي کاغذ مي‌ريزند روي فرش، لابه‌لايشان مي‌گردد، تکه‌هاي کاغذ خيلي کوچکند، چيزي نمي‌شود درست کرد، يک تکه را جدا مي‌گذارد، بقيه را پشت و رو مي‌کند، صدايي از هال مي‌آيد:« کجايي چرا نمي‌آي؟» برمي‌گردد پشت سرش خيره مي‌شود، تندتند همه‌ي خرده‌کاغذها را دوباره داخل سطل مي‌ريزد:« اومدم،اومدم.» آن تکه‌ي جداشده را در مشتش مي‌گيرد، سطل را مي‌گذارد کنار ديوار.

چشمهاي مرد روي تختِ خواب مي‌چرخد، نه نمي‌شود، دارم له مي‌شوم، تندتند همه‌ي کاغذها، پاکتها، کارتها را مرتب مي‌کند و هل مي‌دهد داخل کيف‌دستي؛ برو تو، برو تو، برو، نه نمي‌شود، دسته‌دسته مي‌کند، کيف‌دستي کم‌کم چاق مي‌شود، پر مي‌شود، سر مي‌رود، کاغذها دوباره جا شده‌اند، همه آن قدر به کيف فشار مي‌آورند که نزديک است بترکد.

مرد پاهايش را دراز مي‌کند و روي بالش مي‌گذارد، چشمهايش را مي‌بندد و بدنش را مي‌کشد، دستها را از دو طرف باز مي‌کند، مشتش آرام آرام باز مي‌شود. پاره‌کاغذ عرق‌کرده از کف دستش مي‌افتد کنار تخت، ماجرا تمام مي‌شود.‌

12/8/1381
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30161< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي